آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

عاشقانه دوستت دارم



اون شب خیلی خوابم می اومد.اما اون...
باز هم بی خوابی زده بود به سرش.نصفه شبی بلند شد،رفت توی حیاط.خودمونیم این اصلآ ترس،مرس حالیش نیست.حالا اگه من بودم...داشت تو حیاط واسه خودش سیر می کرد و من هم خواب هفت پادشاه رو می دیدم ، یه هو اومد سراغم:((پاشو!حسین پاشو دیگه .)) من هم که بیدار بشو نبودم.انگار با آرامشی که با صداش بهم می داد،بیشتر در خواب شیرین و قشنگم غرق می شدم.
اون هم کار خودش رو کرد و یه پارچ آب یخ، خالی کرد رو سرم.
وقتی که یه کم حالم اومد سر جاش،گفتم:چــــرا این طوری می کنی؟؟!!
گفت:می شه نخوابی؟؟
گفتم:وووااا،خوب می خوام بخوابم.
پرسید:چـــــرا؟؟؟
سکوت کردم و تو دلم گفتم:آخه دوست دارم تمام لحظات با تو بودن رو توی خواب دوباره مرور کنم.اون وقت ازش پرسیدم:تو چرا نمی خوابی؟؟
سرشو انداخت پایین و زیر لب،با صدای آروم گفت:آخه دارم فکر می کنم.به این که تو چه طوری می تونی بخوابی؟
خیلی برام عجیب بود .یعنی چــــــی؟؟؟
دستم رو گرفت و با عجله بردم تو حیاط.پا برهنه روی موزاییک های یخ...بالا رو نشون داد و گفت:نگاه کن! می بینی؟؟
تو عالم خواب و بیداری گفتم:((چی رو؟؟بذار برم بخوابم))
(زل زد به چشام.) باد می اومد.چه هوای خوبی بود،همون هوایی که هر دومون عاشقش بودیم.پاهام یخ کرده بود،اما گرمای نگاهش نمی ذاشت هیچ سرمایی رو حس کنم.آآآآررره،صدای جیرجیرکهام...
بعد گفت:((دیدی؟؟اون نردبون رو می گم که خیلی هم بلنده!حتمآ می خوره به آسمون،تو رو خدا بیا بریم.))
یه نگاه بهش کردم و گفتم:منو از خواب بیدار کردی که بهم بگی این نردبون رو ببینم و ...؟؟؟
بازم گفت:بیا بریم،بیا دیگه.مگه تو برام شعر نمی گفتی؟؟قصه نمی گفتی؟؟پس چرا دیگه نمی ری ستاره بچینی؟؟
دیگه داشت به غیرتم بر می خورد .رفتم بالا.اولین قدم رو که برداشتم،انگار هیچی زیر پام نبود.احساس کردم دارم رو هوا قدم بر می دارم.
ووواااای چه قدر ترسناک بود. اما اون همون جا واستاده بود و داشت به من نگاه می کرد.
ولی من دیگه از اون دور شده بودم.داد زدم:((کـــمــک !!من این بالا حبس شدم.))
صداش شنیده می شد((یعنی الان بازم خوابت میاد؟))
از شدت تعجب نمی دونستم باید چی کار کنم،چی بگم،غصه دار شده بودم اما اون هنوز داشت از پایین نگاهم می کرد،نه ناراحت بود،نه خوشحال.انگار منتظر بود.
ولی منتظر چی؟؟؟
همین طور داشتم ازش دور و دورتر می شدم.دیگه مثل یه نقطه به نظر می رسید،تا جایی که دیگه محو شده بود.
حالا دیگه واقعآ ترس و وحشت تمام وجودم و پر کرده بود.با خودم گفتم:اون چرا با من نیومد؟؟؟اون خودش از من خواست که با هم بریم.ولی وقتی من رفتم،پیشم نیومد و تا آخرین لحظه داشت نگاهم می کرد.
گیج شده بودم...حتی دیگه قدرت فکر کردن هم نداشتم.عجیب بود(دیگه خوابم نمی اومد)
خدای من...چه قدر دلم براش تنگ شده بود.چه قدر دوست داشتم الان کنارم بود تا براش قصه می گفتم،براش می خوندم،برام می خوند،بازم بهم می گفت دوستم داره،بازم بهش می گفتم دوستش دارم...
سکوت عجیبی بود.تا اینکه...
سنگینی نگاهی رو احساس کردم.آآرره خودش بود.
دلم می خواست داد بزنم...از خوشحالی یا عصبانیت؟؟نمی دونم.
فقط نگاهم می کرد...هیچی نمی گفت.تا اینکه بالاخره سکوت و شکستم و گفتم:چه طور دلت اومد ...؟؟اشکام نا خودآگاه سرازیر شد.
وقتی به خودم اومدم،دیدم داره آروم و بی صدا اشک می ریزه.
نگاهش کردم،بهش خندیدم...اونم خندید.اما بازم هیچی نگفت.
گفتم:تا کی می خوای ساکت بمونی؟؟
گفت:دلت برام تنگ شده بود؟؟
گفتم:آآآآآآرررره.خیلی زیاد.
گفت:می دونی چرا خوابم نمی برد؟؟چرا می خواستم بدونم که چه جوری خوابت برده؟؟
گیج شده بودم.ادامه داد...
گفت:ترسیدم نکنه دیگه بود و نبود من برات مهم نباشه!!نکنه دیگه دلت برام تنگ نمی شه!!نکنه...حالا فهمیدی بی خوابی من از نگرانیه چی بود؟؟
انگار حرف زدن هم یادم رفته بود.
با صدای آروم و گرفته گفتم:یادت رفته که تمام لحظه ها و ثانیه های زندگی من شدی تو...یادت رفته که تمام حال و آینده ی من شدی تو...یادت رفته که تنها عشقم شدی تو...یادت رفته که تمام امید و عشقم شدی تو...
همون طوری که اشک می ریخت گفت:پس بهم بگو...یه بار دیگه بگو که...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:همیشه کنارتم...همیشــــه.چون بدون تو زندگی معنایی نداره.
گفت:شازده...می خوام یه چیزی بهت بگم.
گفتم:بانو منم می خوام یه چیزی بهت بگم.حالا اول کی بگه؟؟
هر دومون خواستیم پیش دستی کنیم که...
هم زمان هر دومون ،با هم گفتیم...

عاشقانه دوستت دارم