آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

کوهنورد

 

این متن از طرف دوست خوبم صنوبر هست که امیدوارم خوشتون بیاد

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای

 خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی های کوه را تماما دربر گرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه

و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط

 لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان که سقوط می کرد ، همه رویدادهای

 خوب و بد زندگی به یادش آمد. در آن لحظه فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک شده. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین

 

معلق شده بود. در این لحظه چاره ای جز آنکه فریاد بکشد : " خدایا کمکم کن! " ، برایش باقی نمانده بود. ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد : " از

 من چه می خواهی ؟ " - خدایا نجاتم بده ! - واقعا باور داری که من می توانم نجاتت بدهم؟ - البته که باور دارم. - اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده ، پاره کن

لحظه سکوت ... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند، روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست

محکم طناب را گرفته بود ... او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
sonia دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:45 ق.ظ http://soniarock.blogfa.com

سلام
عالی بود
موفق باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد