آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

سلول

سلول

 

 

نوشته: حسین ظهوری

 

سه تا  زندانی چند روزی بود که توی یه سلول زندانی بودند؛ یه روز از زیر تخت یکی از اونها یه کتاب پیدا شد:

کامران: هی بچه ها یه کتاب قدیمی

سیاوش:  بدش من ببینم

کامران کتاب رو باز کرد و از دیدن نوشته هاش تعجب کرد

کامران: نیگا کنیید ببینید چه شکلای عجیبی داره

مسعود که روی تختش دراز کشیده بود دستشو دراز کرد و گفت: بدش یه نگا  بش بندازم

سیاوش با تندی کتاب  رو از کامران گرفت وسط های صفحه رو نگا کرد یه دایره با شمایلی توش کشیده شده بود و یه جمله عجیب پایینش نوشته شده بود

سیاوش با پوزخند گفت :بچه ها این کتاب  کتاب ورد های جادویی

کامران: هه هه

سیاوش: رو آب بخندی

مسعود:بابا بی خیال ول کنید الان دعوا میشه

سیاوش با تندی کتاب و انداخت رو زمین

مسعود: بزار کتاب رو ببینم چه کتاب جالبی

کتاب رو باز کرد باز همون صفحه اومد

مسعود :چه جمله  جالبی ... شوش ایناک اتش قلب را سوخت اتش به میان امد روح ازاد .

مسعود:لبخند

یک دفعه دور تا دور مسعود یه حلقه اتیش کوچیک روی زمین ایجاد شد با همون شمایل توی کتاب

سیاوش: اوه خدای من

مسعود: فریاد

نگهبان به در کوبید . گفت خفه شید

کامران هم  مات و مبهوت  مونده بود

هیچ کدوم جرات نداشتن به کتاب دست بزنن چند دقیقه ای بعد مسعود دوباره کتاب رو باز کرد یه صفحه دیگه با یه ورد دیگه

کامران :با عصبانیت بندازش این کتاب جهنمی

کامران با عصبانیت کتاب و از دست مسعود گرفت و بی اختیار اون صفحه رو پاره کرده و همون لحظه قبل از این که بقیه صفحه هارو پاره کنه بدنش خشک شد و دیگه نمی تونست تکون بخوره

کامران: خدایا؛ کمک دیگه این کار رو نمی کنم

مسعود و سیاوش سریع با ترس کامران رو بغل کردن و روی تختش گذاشتن سیاوش به در زندان میکوبید و کمک می خواست ولی هیچ کسی جوابی نمی داد.

وقتی سیاوش روشو برگردوند دید صدای کامران در نمی یاد  بعدش سریع کتابو برداشت و شروع به گشتن کرد یه دفعه چشمش خورد به یه جمله که بالای یه ورد نوشته شده بود صورتش رو به کتاب نزدیک کرد تا بهتر ببینه ولی دیگه دیر شده بود کامران دیگه نفس نمی کشید.

مسعود دست رو شونه سیاوش گذاشت هم دیگرو بغل کردن بعد به زندان بان خبر داند و جسد کامران  رو از زندان بردند .

سیاوش یه نگاه کرد با بغضی که داشت با صدای لرزون هی به کتاب فحشو لعنت میداد بعد کتاب رو برداشت و از پنجره زندان به بیرون انداخت ولی کتاب با ضربه شدیدی به سلول برگشت و به صورت سیاوش خورد طوری که سیاوش رو به روی زمین انداخت.

سیاوش به پشت به زمین افتاد مسعود نمی دونست چی کار کنه هر دوشون ترس وجودشون رو گرفته بود.کتاب خود به خود باز شد یک صفحه مونده به اخر. چند تا نقاشی بود که نماینگر ازادی بود سیاوش :حالا چی کار کنیم

مسعود: مثل این که کاریش نمی شه کرد کتابو بیار اینجا

سیاوش: خدای من نجاتمون بده؛بیا کتاب و بگیر

مسعود:یه نکاه به عکسی که توی کتاب بود انداخت (عکس دو نفر ککه پشت به پشت هم بودن و هاله ای از نور دورشون بود )

مسعود:سیاوش بیا اینجا

سیاوش: ببینم چی نوشته

مسعود: نوشته رو نخون این عکس رو میبنی به نظرت باید چی کار کنیم

سیاوش: من که عقلم به جایی قد نمیده

مسعود: سیاوش بیا پشت به پشت من وایسا

سیاوش: نه من که دیگه نمی خوام ادامه بدم؛ بسه دیگه نمیتونم

مسعود: این بازی باید تموم بشه سیاوش

سیاوش کمی تامل کرد.صورتش خیس حالی بود . بعد با شک و تردید پشت به پشت مسعود ایستاد مسعود صداش میلرزید

مسعود: می خوام شروع کنم

سیاوش: باشه

سیاوش زیر لب زمزمه کنان از خدا طلب بخشش میکرد

مسعود: وانرتیا این شوش ایناک لین سوشیانت

ولی هیج اتفاقی نیافتاد

دوباره امتحان کرد ولی باز نشد

سیاوش با دستای لرزون کتاب رو گرفت و شروع کرد

سیاوش: وانرتیا این شوش ایناک لین سوشیانت

یکدفه از سمت پنجره یه هاله تور سفید و آبی به داخل سلول تابید تا حایی که  دیوار قابل دیدن نبود مسعود دست سیاوش رو گرفت و هر دو با هم وارد نور شدن و یک دفعه خودشون رو توی یه سلول دیگه دیدن. یه اتاق تاریک مسعود کبریتش رو روشن کرد

مسعود : اه خدااااااااا پس ازادی کو ما که هنوز تو این خراب شده هستیم. فقط از یه سلول به سلول دیگه رفتیم

سیاوش: اوه نه .مسعود نگاه کن اینجا نه در داره نه پنجره؛خدایا نه اینجا فقط دیواره و دیوار

مسعود:سریع  کتاب رو باز کرد ولی هیچ نوشته ای توی کتاب نبود کبریت خاموش شد یه چوب کبریت دیگه بیشتر نداشت کبریت رو روشن کرد اما چند لحظه بعد کبریت خاموش شد. همه جا تاریک شد...

                                                                   

 

                                                                                                     پایان

                                                                                           نویسنده: حسین ظهوری

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
افروز پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:04 ب.ظ

آخرش اصلا مفهوم نداشت...
هیچ نکته ای هم حاصل نشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد